فرزند كوير
نزدیک غروب آفتاب است و من صبح را دوست دارم...
۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه
۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه
نوروز، پیروز
زپیش واقعه باید پس نکشیم- مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین ،ما چرا نفس نکشیم؟
نوروز، پیروز
۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه
خبر کوتاه بود. مولوی رو اعدام کردن...
مولوی هم بند من در بازداشتگاه اداره ی اطلاعات مشهد بود. مولوی یکی از
سلسله مراتب روحانیون اهل سنته. ما هم مولوی صداش میکردیم بدون اینکه
بدونیم اسم واقعیش چیه. جرمش خروج غیر قانونی از مرز برای تبلیغ و البته
جرم اصلیش درافتادن با یکی از مخبرین وزارت اطلاعات توی محل زندگیش بود. بی
آزارترین و مهربان ترین موجودی که تا به حال دیده بودم. اهل یکی از
روستاهای توابع زاهدان بود اگر اشتباه نکنم. زمانی که من اونجا بودم حدودا 8
ماه بود که اونجا بود. از این 8 ماه 6 ماهشو انفرادی بود و در 5 ماه اخیر
بازجویی نداشت. کل این 8 ماه رو روزه بود. برای افطارش نصف قوری بهش چای
میدادن و اونم سخاوتمندانه همبندیاش که ما بودیم رو توی اون چای شریک
میکرد. صدای دلنشینی داشت و از صبح تا شب یه گوشه ی بند قرآن و نماز
میخوند. دلش پر بود از برخوردهای توهین آمیز قضات و بازجوها که فقط و فقط
به جهت سنی بودنش نثارش شده بود. برای نمونه نقل قولی داشت از بازپرس
پروندش که در اولین جلسه ی بازپرسی ازش پرسیده بود: "مسلمانی یا سنی؟"
در مورد قرائت های نو ایدیشانه از قرآن باهاش حرف میزدم و اونم با سعه ی
صدر گوش میداد و با همون متانت خاصش با من بحث میکرد. توی بند واسه مشت و
مالش نوبت میگرفتیم. بعد از بازجویی و برگشتن به بند چهره ی باز و خندون و
استقبال گرمش مرهم خوبی بود... و حالا شش ماهه که پیکر بی جان مولوی رو
تحویل خوانوادش دادن...
۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)